...
رمان وقتی که من نامریی شدم1
{HomE} - {Email} - {ProfilE} - {DailY} - {DesiGn}

_حالا اگه باز شد اه اه اه اه.....اصن من وقتی از حموم میام بیرون موهام هیچ فرقی با پشم گوسفند نداره.... والا بوخودا.....حالا

موهام لخته وضع اینه...لخت نبودچی میشد؟!؟!؟

_اصن خوشم میاد خودت میدونی هااا.....یه جیغی زدمو برگشتم عقب......نگاه خر صفت بود

_باز تواینجا تلپی؟؟؟باز تو عین گاو سرتو انداختی پایین اومدی تو؟مگه طویله اس ؟؟؟هاا؟

نگاه_اولا که گاو خودتی بوزینه بی تربیت...دوما بله به تو چه خونه بابامه....سوما من فرقی بین اینجا و طویله نمیبینم؟؟؟؟؟؟؟    

یعنی خدا به همه خواهر داده به ما مادر فولاد زره...... هیییییی

نگاه:مادر فولا........نتونست حرفشو کامل کنه چون سامیار پرید تو:کی  جیغ   زد؟؟؟؟....

نگاه:این بوزینه ی بی تربیت جیغ زد......سمیار یه نگاه  به  من  کر د : چر ا؟؟

 

نگاه: اصن من دوس داشتم اینطوری وارد بشم به تو چه؟؟؟

من:اِاِاِ...که دوس داشتی؟؟یک دوس داشتنی نشونت بدم اونسرش ناپیدا.....

بابا:بچه ها...بیاین ناهار

منونگاهوسامیار یهویی!!!:چشم.....چه گروه سرودی بودیما خودمون نمیدونستیم....

موهامو بیخیال شدمو فقط با یه کش بستمو رفتم پایین......دم شریفه خانم گرمممممم...چه بوی قرمه سبزییی میاد....

ناهارو با خلو چل بازی خوردیمو رقتیم استراحت کنیم....خوب بذار ببینم امروز چیکار داشتم..اها شام قراره با بچه ها بریم بیرون

اینو که از قبل با بابا هماهنگ کردم...اممممممممم...........اها قرار بود حال نگاه رو بگیرم....دختره بی شعور عین بز سرشو

میندازه پایین میاد تو والا....صبر کن من یه حالی از این بگیرم ..تا دیگه سرشو نندازه پایین بیاد تو...الان همه رفتن

استراحت..نگاه و سامی هم حتما دارن استراحت میکنن...ببلند شدم اروم اروم رفتم دم اتاق نگاه... صدایی نمیاد...بالای در

اتاق نگاه شیشه بود..چهار پایه گذاشتمو رفتم بالا....خاااکبرسرم...اینا دارن صحنه مثبت 18 میسازن...سامیار داشت نگاهو

میبوسید...صبر کن نگاه...یه حالی الان ازت بگیرم...... قشنگ رفته بودن تو حس منم داشتم با نیش باز نگاهشون

میکردم....زدم به پنجره..اول متوجه نشدن..بار دوم که زدم به پنجره دوتاشون برگشتن دیدن دارم با نیش باز نگاشون

میکنم......نگاه همچین قرمز شد....از رو تخت بلند شد بیاد دم در منم سریع فرار کردم اومد بیرون کل خونه رو دنبالم میدوید

نگاه:ویسا ببینم اشغال بوزینه...وایسا کثافت .الاغ بیشرف........منم غش غش میخندیدم...برگشتم دیدم بابا اومده بیرون

بابا:اینجا چه خبره؟؟؟؟نفس باز چیکار کردی؟؟؟؟؟...یه نگاه به نگاه کردموبرگشتم سمت بابا

من مچشونو وقتی داشت......نتونستم ادامه بدم چون نگاه جلو دهنمو گرفت

نگاه: هیچی بابا جون شما بفرمایید...بابا که رفت منم سریع فرار کردمو رفتم تو اتاقم...اخی.... کلی خندیدم تا تو باشی دیگه

بی اجازه وارد جایی نشی....ساعت رو گذاشتم رو زنگو خوابیدم.....

****************************

با صدای نحس موبایل بیدار شدم.......

_بنال؟؟

_سلام خوبم مرسی  همه خوبن سلام میرسونن

_پگاه تا الان خواب بودم اعصاب معصاب ندارمااا

_اهم اهم....خوب نفس جون زنگ زدم بگم قرار امشب یادت نره

_همین؟

_همین...

_اخه اورانگوتان من کی یادم رفته که این باره دومم باشه؟اخه کره بز نکبت بی شعور خر الاغ ...

_خیل خوب دیگه کاری نداری

_از اولم کاری با تو نکبت نداشتم

_بابای....قطع کرد......بابای و یرقان دختره بی شعور..به قول نگاه بوزینه بی تربیت......

خوب الان چیکار کنم؟؟؟خوابم که نمیبره....خوب تا حالا از خودم نگفتم....اهم اهم....به نام خدا...نفس رادمنش هستم....20

ساله..دانشجوی رشته دارو سازی...یه خواهر به اسم نگاه دارم که یه ماهی هست ازدواج کرده ولی باور کنین از فردای روز

ازدواجش اینجا تلپه...مادرم حدودا 6سالی میشه که فوت کرده ...هی....بگذریم پدرم نیما رادمنش خیلی مهربونه خیییلیییی

دوسش دارم..از قیافم بگم.....پوست سفید موهای شکلاتی پررنگ...ابروهای هشتی قهوه ای چشمای کشیده و سبز....دماغ

خوش فرم...لبم فلوه ای به رنگ صورتی....اقا اندامم که 20.......اقا من خیلی خوبم...قربونم برین.دورم بگردین..باید کم کم حاضر

میشدم ...مانتوی سفیدم که تا روی رونم بود یقش به یا ملوانی بود..از کمر به حالت کلاش میومد پایین.. دکمه هاش مشکی

بود و یه کمربند مشکی می خورد با شلوار جین مشکی و کفش های سفید اسپرتمو با یه شال که ترکیبی از سفید مشکی

بود به همراه یه سایه ی نقره زدمو رفتم بیرون...........

_باباجون خدافظ

_خدافظ عزیزم.......

سوار آزرای خشگلم شدمو رفتم دنبال پگاه ........سوار شد

من_سلا سلام خشگله...

پگاه_هوی هوی.چشادرویش

من_ایششش.....بعد خندیدیمو رفتیم دنبال عسل و غزل دو قلو های که اصلا شبیه هم نبودن بعد رفتیم رستوران.......شاممونو

سفارش دادیم.....داشتیم چرت و پرت میگفتیم که دیدیم چند تا پسر دارن چشمک میزنن....منم که کرمام همیشه تکنو میزنن.

من_بچه ها موافقین یکم کرم بریزیم...؟؟؟؟بعد با چشم به پسرا اشاره کردم..

بچه ها_چه جورم.....شاممونو با مسخره بازی خوردیم و موقع رفتن یه کاغذ گذاشتم رو میزشونو بدو بدو با بچه ها اومدیم

بیرون..تو کاغذ نوشته بودم«کاپوچینو رو با نی نمی خورن.بزغاله!!!»یهو دیدیم پسره قرمز شد....ماهم غش کردیمو رفتیم سمت ماشین

عسل_واااای قیافشو دیدین....

غزل _اره راس میگه من یه لحظه گفتم الان یارو مارو میبلعه.

بچه ها رو رسوندمو رفتم خونه بابا داشت اخبار میدی نگاهم ظاهرا تشریفشو برده بود 

_سلام بابا جون

بابا_سلام دخترم خوش گذشت؟

من_اره باباجون.شب بخیر

_شب بخیر دخترم.....بعد رفتم بالا و نفهمیدم چجوری خوابم برد

***************************

با حس اینکه یه بلای اسمونی افتاد روم عین چی از خواب پریدم..

من_ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ

پگاه_ااااااااااااااااااا و یرقان دختره ی بلند گو قورت داده!!

نگاه کردم دیدم پگاه پریده روم

منم با صدایی جیغ مانند گفتم_دختره ی چلغوز از روی من برو پایین

 پگاه_ هی هی چلغوز به دلت

من_ به کلیه ات

پگاه_ به قلبت

من_به مریت

پگاه_ به کبدت

من_ به قلوت

پگاه_ به مثانت

من_ هووووووووووووووی به مثانه ی من توهین نکن که به مثانه ات توهین می کنم.....

_تو خیلی غلط میکنی....

_از روی من برووووووو پایین اورانگوتااااان

بعد یکم دیگه جنگ و جدل رفتم دستو صورتمو شستم و رفتم سر یه صبحونه مفصل...عین چی داشتم غذا می خوردم دیدم پگاه با دهن باز بهم خیره شده

من_ببند دهنتو دیافراگمتم (پرده ای زیر قفسه سینه) دیدم....

پگاه _ عزیزم کی از جنگ برگشتی؟؟؟؟؟

من با حالتی گیج نگاهش کردم...به مدل غذا خوردنم اشاره کرد

_من تازه از جنگ با یه قوزمیتی که صبح پریده بود روم برگشتم..

_قوزمیت هیکلته بیی شعووووووووووووور...بعد یکم چرت و پرت دیگه بلند شدیمو رفتیم تو اتاق .....

من_خوب چه خبرا؟؟؟از اینورا؟؟؟؟

پگاه_نفس.می خوایم بریم دشت!!!

من با حالت گیجی پرسیدم_کدوم دشت؟؟!!

پگاه _سوغاتی برات چی بیارم موقع برگشت؟؟؟

من _اه لوس نشو دیگه....

پگاه_هیچی دیگه.....با بچه ها برنامه ریختیم پنج شنبه بریم بیرون...

من_کجا؟؟؟؟؟؟

_هنوز تصمیم نگرفتیم؟؟؟؟قراره امروز با هم بریم خونه عسل اینا اونجا تصمیم بگیریم.

من_باشه....

پگاه _خوب باشه من برم دیگه

_بمون دیگه

_نه مرسی کار دارم باید برم بابای

_بای بای


نظرات شما عزیزان:

قربان يوسفي درگاه
ساعت10:21---2 شهريور 1394
لينك شدي

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
چهار شنبه 20 خرداد 1394برچسب:, - - فضول
Copy right © ghalebhaa.LOXBLOG.COM